مردارخوار. مردارخور. که از لاشه و مردار شکم سیر کند. که از گوشت مردار غیر مذبوح تغذیه کند. لاشه خوار: چون خورم اندوه چون همی بخورد گردش این چرخ مرده خوار مرا. ناصرخسرو. هشدار چو مرده خوار کرکس مرغان همه را حقیر مشمر. ناصرخسرو. از تن حلال خواری و از روح مرده خوار تن مدح را و جانت سزای هجا شده ست. ناصرخسرو
مردارخوار. مردارخور. که از لاشه و مردار شکم سیر کند. که از گوشت مردار غیر مذبوح تغذیه کند. لاشه خوار: چون خورم اندوه چون همی بخورد گردش این چرخ مرده خوار مرا. ناصرخسرو. هشدار چو مرده خوار کرکس مرغان همه را حقیر مشمر. ناصرخسرو. از تن حلال خواری و از روح مرده خوار تن مدح را و جانت سزای هجا شده ست. ناصرخسرو
ظالم. جفاکار. (آنندراج). موذی که آزار و اذیتش به خلایق رسد. که به دیگران ضرر و آسیب رساند: مرغزاری است این جهان که در او عامه شوکان مردم آزارند. ناصرخسرو. زن از مرد موذی به بسیار به سگ از مردم مردم آزار به. سعدی. گاوان و خران باربردار به ز آدمیان مردم آزار. سعدی. بخور مردم آزار را خون و مال که از مرغ بد کنده به پر و بال. سعدی
ظالم. جفاکار. (آنندراج). موذی که آزار و اذیتش به خلایق رسد. که به دیگران ضرر و آسیب رساند: مرغزاری است این جهان که در او عامه شوکان مردم آزارند. ناصرخسرو. زن از مرد موذی به بسیار به سگ از مردم مردم آزار به. سعدی. گاوان و خران باربردار به ز آدمیان مردم آزار. سعدی. بخور مردم آزار را خون و مال که از مرغ بد کنده به پر و بال. سعدی
مردم پرور. مهربان و مشفق نسبت به مردم. عطوف. شفیق: چنان خوشخو چنان مردم نواز است که گوئی هر کس اورا طبع ساز است. (ویس و رامین). از این نامۀ شاه مردم نواز که بادا همه ساله بر تخت ناز. نظامی
مردم پرور. مهربان و مشفق نسبت به مردم. عطوف. شفیق: چنان خوشخو چنان مردم نواز است که گوئی هر کس اورا طبع ساز است. (ویس و رامین). از این نامۀ شاه مردم نواز که بادا همه ساله بر تخت ناز. نظامی
مردم صورت. که از حیث قیافه و صورت و شکل ظاهرآدمی است. که صورتاً شبیه آدمیزاد است: نبود مردم جز عاقل و بیدانش مرد نبود مردم هر چند که مردم صور است. ناصرخسرو
مردم صورت. که از حیث قیافه و صورت و شکل ظاهرآدمی است. که صورتاً شبیه آدمیزاد است: نبود مردم جز عاقل و بیدانش مرد نبود مردم هر چند که مردم صور است. ناصرخسرو
آدمیزاد. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج) (رشیدی) (جهانگیری). زادۀ آدمی. انسان. (ناظم الاطباء) : فرشته است به علم و بهیمه است به جهل میان هر دو منازع نماند مردم زاد. مولوی (از جهانگیری). ، مردم زاده. نجیب زاده و بزرگوار و اصیل. رجوع به مردم زادگی و مردم زاده شود: همان کردم ز ظلم و دادبا وی که با مردان مردم زاد کردم. سوزنی
آدمیزاد. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج) (رشیدی) (جهانگیری). زادۀ آدمی. انسان. (ناظم الاطباء) : فرشته است به علم و بهیمه است به جهل میان هر دو منازع نماند مردم زاد. مولوی (از جهانگیری). ، مردم زاده. نجیب زاده و بزرگوار و اصیل. رجوع به مردم زادگی و مردم زاده شود: همان کردم ز ظلم و دادبا وی که با مردان مردم زاد کردم. سوزنی
حسن سلو’. خوشرفتاری با خلق. مهربانی و ملایمت کردن با مردمان. مماشات با مردم پاسداری خاطر خلق اﷲ. عمل مردم دار. رجوع به مردم دار شود: آئین شهریاری و کامکاری و نیکوکاری و مردم داری یافته است. (راحهالصدور راوندی). به که از کف ندهد شیوۀ مردم داری هر که چون دیده در خانه بازی دارد. صائب (از آنندراج). ز دست ما اسیران پاس دلها بر نمی آید به رنگ سرمه مردم داری از ما بر نمی آید. شفیع اثر (از آنندراج)
حسن سلو’. خوشرفتاری با خلق. مهربانی و ملایمت کردن با مردمان. مماشات با مردم پاسداری خاطر خلق اﷲ. عمل مردم دار. رجوع به مردم دار شود: آئین شهریاری و کامکاری و نیکوکاری و مردم داری یافته است. (راحهالصدور راوندی). به که از کف ندهد شیوۀ مردم داری هر که چون دیده در خانه بازی دارد. صائب (از آنندراج). ز دست ما اسیران پاس دلها بر نمی آید به رنگ سرمه مردم داری از ما بر نمی آید. شفیع اثر (از آنندراج)
مردم خوار. آدم خوار. آدم خور. خورندۀ گوشت آدمیزاده: ترا راهزن خواند و مارکش مرا دیو مردم خور خیره هش. اسدی. چه لافی که من دیو مردم خورم مرا خور که از دیو مردم برم. نظامی. به مردم کشی اژدها پیکرم نه مردم کشم بلکه مردم خورم. نظامی. ز مردم کشی ترس باشد بسی ز مردم خوری چون نترسد کسی. نظامی
مردم خوار. آدم خوار. آدم خور. خورندۀ گوشت آدمیزاده: ترا راهزن خواند و مارکش مرا دیو مردم خور خیره هش. اسدی. چه لافی که من دیو مردم خورم مرا خور که از دیو مردم برم. نظامی. به مردم کشی اژدها پیکرم نه مردم کشم بلکه مردم خورم. نظامی. ز مردم کشی ترس باشد بسی ز مردم خوری چون نترسد کسی. نظامی
خوش سلوک. خوش رفتار. که با مردم باحسن سلوک. خوشروئی و ملایمت رفتار کند. که دیگران رانیازارد و نرنجاند. که پاسدار خاطر مردمان باشد: مردم دار و خداوند دوست بودی. (سیاست نامه). نرگس مست نوازش کن مردم دارش خون عاشق به قدح گر بخورد نوشش باد. حافظ
خوش سلوک. خوش رفتار. که با مردم باحسن سلوک. خوشروئی و ملایمت رفتار کند. که دیگران رانیازارد و نرنجاند. که پاسدار خاطر مردمان باشد: مردم دار و خداوند دوست بودی. (سیاست نامه). نرگس مست نوازش کن مردم دارش خون عاشق به قدح گر بخورد نوشش باد. حافظ
آن که دارای صورت و قیافۀ انسان است، آن که دارای صورت و قیافۀ انسان واقعی است. مردمی سیرت. مردم خصال. آدمی سیرت: همچنین در سرای حکمت و شرع آدمی سیر باش و مردم سار. سنائی
آن که دارای صورت و قیافۀ انسان است، آن که دارای صورت و قیافۀ انسان واقعی است. مردمی سیرت. مردم خصال. آدمی سیرت: همچنین در سرای حکمت و شرع آدمی سیر باش و مردم سار. سنائی
آدم خوار. که گوشت آدمیزاده خورد. مردم خور: با ملک ترک دویست پیل بود کارزاری و سیصد شیر مردم خوار. (ترجمه طبری بلعمی). فوری نام قومی است هم از خرخیز... و با دیگر خرخیزیان نیامیزند و مردم خوارند و بی رحم. (حدود العالم). اندر حدود ختن مردمانند وحشی و مردم خوار. (حدود العالم). چو کوه کوه در او موجهای تندروش چو پیل پیل نهنگان هول مردم خوار. فرخی. اسکندر بخندید و گفت شاه مردم خوار نیست که تو نمی یاری آمدن. (اسکندرنامه، خطی). قومی دیو مردم اندکه مردم خورند و شاه ایشان زنگی ای است مردم خوار و هفتاد هزار زنگی مردم خوار در خیل اویند. (اسکندرنامۀخطی). بادی مخالف برآمد و ما را به ولایت زنگبار افکند پیش جماعتی مردم خوار. (مجمل التواریخ). مردمان همچو گرگ مردم خوار گاه مردم خورند و گه مردار. نظامی. شیرداران دو شیر مردم خوار یله کردند بر نشانۀ کار. نظامی. و آن بیابانیان زنگی سار دیو مردم شدند و مردم خوار. نظامی. آنجاکه در شاهوار است نهنگ مردم خوار است. (گلستان). در برابر چو گوسفند سلیم در قفاهمچو گرگ مردم خوار. سعدی. ، محو و نابودکننده. از میان برندۀ مردم: در این دنیای فریبنده مردم خوار چندانی بمانم که کارنامه این خاندان بزرگ را برانم. (تاریخ بیهقی ص 393)
آدم خوار. که گوشت آدمیزاده خورد. مردم خور: با ملک ترک دویست پیل بود کارزاری و سیصد شیر مردم خوار. (ترجمه طبری بلعمی). فوری نام قومی است هم از خرخیز... و با دیگر خرخیزیان نیامیزند و مردم خوارند و بی رحم. (حدود العالم). اندر حدود ختن مردمانند وحشی و مردم خوار. (حدود العالم). چو کوه کوه در او موجهای تندروش چو پیل پیل نهنگان هول مردم خوار. فرخی. اسکندر بخندید و گفت شاه مردم خوار نیست که تو نمی یاری آمدن. (اسکندرنامه، خطی). قومی دیو مردم اندکه مردم خورند و شاه ایشان زنگی ای است مردم خوار و هفتاد هزار زنگی مردم خوار در خیل اویند. (اسکندرنامۀخطی). بادی مخالف برآمد و ما را به ولایت زنگبار افکند پیش جماعتی مردم خوار. (مجمل التواریخ). مردمان همچو گرگ مردم خوار گاه مردم خورند و گه مردار. نظامی. شیرداران دو شیر مردم خوار یله کردند بر نشانۀ کار. نظامی. و آن بیابانیان زنگی سار دیو مردم شدند و مردم خوار. نظامی. آنجاکه در شاهوار است نهنگ مردم خوار است. (گلستان). در برابر چو گوسفند سلیم در قفاهمچو گرگ مردم خوار. سعدی. ، محو و نابودکننده. از میان برندۀ مردم: در این دنیای فریبنده مردم خوار چندانی بمانم که کارنامه این خاندان بزرگ را برانم. (تاریخ بیهقی ص 393)
بخوشی و نیکی رفتار کردن مماشات با خلق خدا پاس خاطر مردم داشتن: ز دست ما اسیران پاس دلها بر نمی آید برنگ سرمه مردم داری از ما بر نمی آید. (شفیع اثر) (ایهام)
بخوشی و نیکی رفتار کردن مماشات با خلق خدا پاس خاطر مردم داشتن: ز دست ما اسیران پاس دلها بر نمی آید برنگ سرمه مردم داری از ما بر نمی آید. (شفیع اثر) (ایهام)